متاسفم که بعد از اینهمه سال هنوز نشناختی منو مادرم!
دردم اومد .. خیلی زیاد .. بار حرفت خیلی برام سنگین بود .. خیلی !
دلگیرم حالا ..
کاش اشکام و کسی نبینه ...
***
برای آبجی کوچیکه خواستگار اومده .. باورم نمیشه اینقدر قد کشیده باشه که بخواد خانووم خونه کسی بشه .. من کلی خوشحال شدم و هی گفتم .. حالا من چی بپوشم ..
آبجی هاجر ( همسایه مون ) اینجا بود و مامان وقتی میخواست آبجی کوچیکه رو تعریف کنه ، گفت : نه ... اون مثل این نیست (منظور بانوی پاییز) اون خیلی قانع و کم توقعه .. اصلا توی یه فاز دیگه ست .. اون خیلی فهمیده ست و خیلی بیشتر و بهتر از این (منظور بانوی پاییز ) از زندگی سرش میشه و .... ازین حرفا ..
منم موندم تو فکر که چرا هرچی برچسب بد بود برا من ردیف کرد .. بغض دارم حالا ..