-
یعنی ..
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 14:50
سال نوتون مبارک باشه .. یعنی از ته ته ته دلم آرزو میکنم ازدواج نکنین .. اگه ازدواج کردین جدا نشین.. اگه خواستین جدا شین راحت جدا شین ... اگه جدا شدین جایی رو داشته باشین که از فرهنگ بی فرهنگی این ملت به اونجا پناه ببرین .. یه جای دور دور دور که دست هیشکی بهتون نرسه ... پرم از حسرت .. رونوشت به خدا : یعنی خدا دیگه...
-
غم ...
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 12:15
متاسفم که بعد از اینهمه سال هنوز نشناختی منو مادرم! دردم اومد .. خیلی زیاد .. بار حرفت خیلی برام سنگین بود .. خیلی ! دلگیرم حالا .. کاش اشکام و کسی نبینه ... *** برای آبجی کوچیکه خواستگار اومده .. باورم نمیشه اینقدر قد کشیده باشه که بخواد خانووم خونه کسی بشه .. من کلی خوشحال شدم و هی گفتم .. حالا من چی بپوشم .. آبجی...
-
سوال
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 23:35
فکر نمیکنی این زندگی خیلی طولانی شده ؟؟؟ آدما چجوری حوصله شون سر نمیره ؟ برام عجیبه ..من که خیلی وقته خسته شدم..
-
قد خمیده ...
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 15:48
چققدرر سخته محکم بود و نفس کشید و تا نشد .. دارم از پا می افتم ..
-
عطر سیب
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 00:54
من به خودم : گیرم که مریض شدی .. این خونه و زندگی که نباید فلج شه ! دستمال به دست با سرگیجه فراووون بعد از رسیدگی به آشپزخونه که حالا بازار شام شده بود ، نشستم مربای سیب درست کردم .. حالا کل خونه رو عطر سیب برداشته .. چققدرر دلم میخواست میتونستم چندتا نفس جانانه بکشم .. اما نمیتوونم .. نه دل و دماغشو دارم و نه حالشو...
-
بامداد چهارشنبه ..
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 01:14
دارم توی تب میسوزم و هی از چشام اشک میاد ...
-
شنبه روز بدی بود ...
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 23:45
شنبه روز بدی بود ، روز بی حوصلگی وقت خوبی که می شد ، غزلی تازه بگی ظهر یکشنبه من جدول نیمه تموم همه خونه هاش سیاه توی خونه جغد شوم صفحه کهنه یادداشتای من گفت دوشنبه روز میلاد منه اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابره که بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه غروب سه شنبه خاکستری بود همه انگار نوک کوه رفته...
-
حسرت ...
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 19:49
من اگر مُردم روی قبرم بنویسید ناکام مُرد ... چه همین امشب زمین را وداع گفتم ،چه ۱۰۰ سال دیگررر... ناکام از تمام لبخند هایی که میشد تلخ نباشد .. از تمام فیلم ها و تصاویری که میشد در مسیر چشمهایم قرار بگیرند.. ناکام از گفتگوهایی که هیچ وقت ... هیچ وقت به سکوت نرسند .. ناکام از داستان های خوانده نشده .. ناکام از گرفتن...
-
خٍرخٍر ...
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 20:36
هی خدا این پایینو نگاه کن ... حواست هست ؟ اونجایی که پاهاتو گذاشتی روش ،گلوی منه !
-
سکوت
شنبه 25 دیماه سال 1389 23:23
بعضی نگاه ها سرآمد تمام کلمات روی زمینند ..
-
قصه ۱
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 00:43
قصه از کجا شروع شد ؟!! دلم براش میسووزه .. ! برا کسی که کبریت برداشت و هی هیزم ریخت و آتیش کشید بهترین روزامو .. از اینکه به هر دری میزنه تا بدترین ضربه رو به من بزنه .. دلم براش میسوزه که احساس پیروزی میکنه! اشتباه نکن، قصه ما یه قصه عاشقونه نیست ..
-
گریه ...
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 21:11
خدایا ! این یه خواهش جدی جدی جدیه ! یا منو بکش ، یا برگردونم به زندگی .. خسته م خدا خسته ! از مردگی کردن خسته م .. فردا امتحان دارم و تا حالا یه کلمه نخوندم .. من انگیزه می خوواااممم
-
لعنت
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:41
لعنت به شبهایی که زود صبح میشوند ، لعنت به روزهایی که زود شب میشوند .. لعنت به روزهای بی انگیزه .. انگیزه برای فروش سراغ داری ؟
-
ترحم
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:40
فکر نمیکنی وقت اون رسیده که برگردی ببینی چیکار کردی با زندگیت ؟ اگه فکر میکنی اونقدر وقت داری که بهترین سالهای عمرت رو به گند بکشی .. ادامه بده ..
-
شروع ..
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 23:15
یه روز نیمه سرد زمستونی با انگشتای نیمه یخ ، تصمیم گرفتم بنویسم .. یعنی اینبار اینجا بنویسم .. دور از چشم آدما .. شاید موندنی شم ، شاید نه .. چند ساله که جای دیگه مینویسم .. اینجا اما فرق داره .. فرقشو بعدها میفهمید..